توضیحات
کتاب فلکناز اثر نویسنده جوان و شناختهشده بهنوش قزوینی است که در سال ۱۴۰۱ توسط انتشارات نارون دانش منتشر شده است. این کتاب از زمان چاپ با استقبال بسیار خوب خوانندگان موجه شده و در پلتفرمهای اینترنتی جزو پرفروشترین داستانهای ایرانی بوده است. همچنین نسخه چاپی کتاب نیز در مدت کوتاهی به چاپ چهارم رسیده است.
اطلاعات کتاب فلکناز
نام کامل: کتاب فلکناز
نویسنده: بهنوش قزوینی
سال چاپ: ۱۴۰۱
تعداد صفحات: ۳۹۹
ناشر: انتشارات نارون دانش
نوبت چاپ: چهارم
قطع: رقعی
جلد: شومیز
بخشی از کتاب فلکناز
از اتاق بیرون آمدم نگاهم به آسمان افتاد. نور آفتاب بیجان پاییزی چشمهایم را زد. دیشب بیشتر از دو ساعت نتوانسته بودم بخوابم. چیزی فراتر از هیجان داشتم. آخر توانسته بودم تردید را کنار بگذارم و قدم اول را بردارم. حسی متفاوت را تجربه میکردم؛ هرچند در انجامش هنوز دودل بودم، اما زمان جا زدن نبود. باز آن اضطراب لعنتی و تپش قلب، بیموقعتر از همیشه به سراغم آمد. نفس عمیقی کشیدم، تکنیک آرامسازی را که با روانپزشکم تمرین کرده بودم تکرار کردم. سه ثانیه نفس عمیق … یک ثانیه حبس نفس و باز سه ثانیه نفس بیرون. نمیدانم تلقین بود یا نه ولی با این کار دقایقی آرام میشدم. برای شروع، اعتمادبهنفس لازم داشتم. از شوق این دیدار روزها لحظهشماری کرده بودم!
بارها در خیالم صورتش را تصور کرده بودم، چندین چهره خیالی در ذهنم نقش بسته بود ولی نتوانسته بودم با هیچکدامشان ارتباط برقرار کنم. باز بیشازحد در اوهام غرقشده بودم. کفشهایم را باعجله به پا کردم و خودم را در شیشه قدی اتاق برانداز کردم و از خانه بیرون زدم. از خانه ما تا خانه مادربزرگم فاصلهای نبود، تند تند راه میرفتم قدم زدن در آن هوای دلچسب کمی سرحالم کرد.
از دور مادربزرگم را دیدم که آرامآرام به کمک عصای چوبی رنگ و رو رفتهاش به سر کوچه میآمد، دلم برای آن جثه ظریف و نحیفش ضعف رفت. مادربزرگم محبت عجیبی داشت، همه او را دوست داشتند. پدرم تنها فرزند او بود. پدربزرگم سالها پیش فوت کرده بود و مادربزرگم بهتنهایی پدرم و دوقلوهای هوویش که چند سالی پیش او زندگی کرده بودند را بزرگ کرده بود. هووی مادربزرگم پس از جدایی از پدربزرگم، مجدد ازدواج کرد و به دنبال بچههایش آمد. آنها را از مادربزرگم گرفت اما تا علاقه وابستگی آنها را به مادربزرگم دید، قبول کرد که آنها را به دیدار مادربزرگم ببرد، از آن دیدارهای گاه وبیگاهی که تا امروز هم ادامه دارد. همانجا ایستادم تا برسد، نزدیک که شد، خندید و گفت: مثل همیشه سروقت. تو درست برعکس پدرت هستی! رویش را بوسیدم و سلام کردم و باهم به راه افتادیم. مادربزرگم بعد از کمی حال و احوال گفت: این کار را مثل بقیه کارها نصفه رها نکنیها. اگر فکر میکنی اینطور میشود اصلاً بیخیالش شو، میگویم منصرف شده است؛ به کسی دیگر این کار را بسپارد. بعد مکثی کرد و من و من کنان گفت: بنا به دلایلی که بعد خواهی فهمید زیاد مایل نبودم این کار را تو انجام بدهی اما او اصرار زیادی داشت که تو را ببیند. راستش برای دیدنت بیطاقت است. از دوستی مادربزرگم با این زن سال ها میگذشت. انس و الفتی عجیب میان آنها بود؛ اما او همیشه، از دیدارمان با او، به بهانه ای طفره میرفت. متعجب گفتم منظورتان را نمیفهمم! مادربزرگم حرف را عوض کرد و گفت: خودت که میدانی این زن عزیزترین دوست من است، پس کاری را که از تو خواسته تمام و کمال انجام بده وسربلندم کن.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.